علیعلی، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 14 روز سن داره
مسیحمسیح، تا این لحظه: 5 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره
سارهساره، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره
نی نی وبلاگم.نی نی وبلاگم.، تا این لحظه: 1403 سال و 6 ماه سن داره
بابا حسینبابا حسین، تا این لحظه: 1402 سال و 3 ماه و 21 روز سن داره
مامان زهرامامان زهرا، تا این لحظه: 1403 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره

روزهای زندگی بچه های من

مامان گاهی عصبانی،،، اکثرا مهربون

خرس

❤️علی عزیزم .این کاردستی شماست در اسفند 1398 یعنی وقتی 4 سال و 8 ماهه بودی .(خرس)این را توی دفتر خاطرات  چسبوندم وحالا (آبان 99 یعنی 8 ماه بزرگتر )که خرس رانشونت دادم گفتی "چی چی برا خرسم دست و پا گذاشتم" و خندیدی .عاشق عاقل شدن هاتون هستم . ❤️ ...
28 آبان 1399

خط مورسی

ساره عزیزم خط مورسی را از عسل دوستت یاد  گرفتی .(چند روز از پشت تلفن بهت می گفت و تو نوشتی )و این را به خط مورسی برای من نوشتی و بعد هم به فراموشی سپردیش.تاریخ این نوشته99/6/15 است یعنی دو هفته بعد از اینکه اومدیم تو خونه جدید . ...
28 آبان 1399

دفتر مشق

ساره جونم سلام .ماجرا از اونجا شروع شد که یه بار دفتر مشق سمیرا دختر خاله (کلاس اولی)را دیده بودی .بهم گفتی مامان دفتر سمیرا پر از نقاشیه و قشنگه .خودم هم دیدم خاله باحوصله براش تزیین کرده بود و گفت که معلمشون گفته نقاشی بکشین .به خاله سمیه گفتی "من که مامان نداشتم وقتی کلاس اول بودم .اون همش سرش به مسیح گرم بود .." البته من یه کم ناراحت شدم از این حرفت اما خوب شما حرف خودم را کپی کردی چون بهت گفتم شما وقتی کلاس اول بودی من مسیح را به دنیا اوردم .البته مهر تا آذر که مسیح به دنیا اومد فاصله اش زیاد بود .برات توضیح دادم که معلم شما به ما نگفته بود و حتی یکی از مامانها هم این کار را نمی کرد چون اگر حداقل یکی از مامان های کلاس اول ای...
28 آبان 1399

سرگرمی

ساره و علی عزیزم .وجود کرونا باعث شده شما دو تا به هم زیاد وابسته بشید و من عاشق لحظاتی هستم که با هم حرف میزنید (چون گاهی هم بحث دارید ).از صب تا ظهر که سرتون به کلاس مجازی گرمه و اینکه علی را راضی کنیم که نرو تو اتاق ساره صدا برا خانمشون ضبط می کنه ،داره امتحان میده،ساره املا داره(موقع املا نوشتن به قول خودت استرس داری😱😱😖)و بعد هم فرستادن عکس املا و گاهی روزها ارسال با مشکل مواجه شد .دوباره تلاش کنید . سر و صدای ساره و گاهی عصبانی شدن های من . 😔 اما بعد از ظهر کلی از وقتتون را به لگو بازی اختصاص میدید .اوایل علی عاشق این بود که با لگوها یه چیز جدید درست کنه و شما ساره جون نمی تونستی چیزی بسازی و این برایت سوال بود که چرا علی که کوچکت...
28 آبان 1399

خانه جدید.

خاطره نویسی ساره جونم .امیدوارم هر روز بهت خوش بگذره .(با وجود داد وبیداد های مامان 🤗🤗) این کاردستی را یه روز (99/6/18)علی و ساره یواشکی برای من درست کردن .ممنون عزیزای دلم .خیلی قشنگه 😍😍 ...
27 آبان 1399

عصر پاییزی

ساره عزیزم ،علی مهربانم و مسیح خوبم این عکس عصر 1399/8/25 نشون میده .هر سه داشتید کتاب میخوندید .امروز صبح به علی گفتم کلاس کتابخوانی داشته باشیم و بعد هم تعمیر کتاب ها.بعضی از کتابها که بعد از اسباب کشی پیدا نبودن را پیدا کردیم .(هتی هیس هیس،منم منم هزار پا)و شما داشتید در ارامش اونها را میخوندید .مسیح هم هر کار که شما انجام بدید را تکرار میکنه . ساره عزیزم از شما هم ممنونم که هر شب برای داداش علی کتاب فسقلی ها را می خونی(البته گاهی وقت ها برای انتخاب داستان با هم بحث می کنید .) تازه اون روز ساره جون به خاطر اینکه موهای ملکه السا را برات درست کرده بودم خوشحال بودی و اون روز را تو خونه از صب دامن و جوراب شلواری پوشیدی .داداش علی ...
27 آبان 1399

نارنیا

یه روز شما و داداش علی فیلم نارنیا را دیدید و بعدش این نقاشی ها را کشیدید .برام جالب بود .بعد از چند ماه هنوز در بازیهاتون از شخصیت های فیلم استفاده می کنید (لوسی.سوزان و ادموند و پیتر😀)پشت نقاشی ها تاریخ زدم نقاشی ساره جون نقاشی علی جون1399/4/20 ...
26 آبان 1399

خاطرات

ساره عزیزم از من می پرسی چرا دیگه خاطره نمی نویسی؟من یه کم تو دفترم نوشتم اما بهت نگفتم که دارم تو نی نی وبلاگ براتون مینویسم .یه بار اومدی تو اتاق نگات افتاد به کامپیوتر .پرسیدی این مادر خانه دار (خودم .نویسنده خاطرات )یعنی چی .اما من دوست نداشتم که از الان با فضای مجازی در این حد اشنا بشی (همون شاد و واتساپ کافیه😔😔)صفحه  را بستم .البته خودم هم نمی دونم در چه حد کارم درست بوده .چون دیدم بچه های 11 ساله هم تو نی نی وبلاگ مینویسن .که از نظر من و پدر جان زیاد درست و لازم نیست .اینجا راهم چون میشه عکس کاردستی ها تون را بذارم خوشم اومده .من خودم دفتر خاطرات را دوست دارم . ...
26 آبان 1399

کاردستی

ساره عزیزم و علی عزیزم 💐داشتم کاغذ های باطله را مرتب می کردم یه تکه کاغذ صورتی بود ساره اومد اون را برداشت و گفت این مال من باشه ؟رفت سر کلاس مجازیش(اون یکی اتاق😉)و چند دقیقه بعد برام یه کارت درست کرده بود .علی هم گفت من هم میخام کاردستی درست کنم .نتیجه اش شد اینها .و این قصه تا ظهر ادامه داشت .من هم برای اونها کارت درست کردم .شما برای بابا کارت درست کردید بابا بعد اینکه از سرکار اومد و شما کارت ها را بهش دادید گذاشتشون لای ی قرآنش .من بالای اینه براشون جا پیدا کردم .اما علی تا دو سه روز کارت را برمی داشت و مدام به من می گفت برام بخونش (علی عزیزم دوستت دارم یه عالمه.خوشحالم که خدا تو را به ما داده.)انگار بهش احساس ارامش میداد...
26 آبان 1399

گذشته

ساره و علی عزیز کاش من زودتر با نی نی وبلاگ اشنا شده بودم و اینجا براتون می نوشتم .(من از تولد هاتون تا حالا کلی دفتر خاطره دارم  )تموم نقاشی و کاردستی ها را توی اونها نوشتم و چسبوندم و گاهی با خودم جنگ دارم که با این کارم به شما یاد میدم که تو گذشته باشید .اما خوبی که اینجا داشته این بوده که میشده عکس تموم کاردستی هاتون و شیرین کاریهاتون را بذارم (این هم یه غصه جدید برای خودم😅😅)حالا موندم که تو همون دفتر براتون بنویسم یا توی نی نی وبلاگ .تازه جدیدا شما ساره عزیز سواد دار و عاقل تر شدی و میری دفتر ها را برمی داری و می خونی و گاها به چیزهایی که نوشتم میخندی .اما خوب وقتی داداش علی را مسخره می کنی همیشه یه خاطره مشابه موقعیت الان داداش ثب...
25 آبان 1399